بنام خدا 

ویژه تا نیمه شعبان (4)

شهیدی که با نام مهدی زندگیش برکت پیدا کرد و مزد جهادش شهادت شد وسیره او ستاره هدایت کننده برای ما شد 

شهید مهدی زین الدین 

ولیعهد   

قبل انقلاب، دم مغازه ی کتاب فروشی مان، یک پاسبان ثابت گذاشته بودند که نکند کتاب های ممنوعه بفروشیم. عصرها، گاهی برای چای خوردن می آمد توی مغازه و کم کم با مهدی رفیق شده بود. سبیل کلفت و از بناگوش در رفته ای هم داشت. یک شب، حدود ساعت ده، داشتیم مغازه را می بستیم که سر و کله اش پیدا شد. رو کرد به مهدی و گفت  ببینم، اگر تو ولیعهد بودی، به من چه دستوری می دادی؟مهدی کمی نگاهش کرد و گفت  حالت خوبه؟ این وقت شب سؤال پیدا کرده ای بپرسی؟  باز هم پاسبان اصرار کرد که  بگو چه دستوری می دادی ؟  آخر سر مهدی گفت دستور می دادم سبیلتو بزنی. همان شب در خانه را زدند. وقتی رفتیم دم در، دیدیم همان پاسبان خودمان است. به مهدی گفت خوب شد قربان ؟ » نصف شبی رفته بود سلمانی محل را بیدار کرده بود تا سبیلش را بزند. مهدی گفت اگر می دانستم این قدر مطیعی، دستور مهم تری می دادم

گفت طوری زندگی کن وقتی ترا دیدن یاد امامت بیافتند 

اقا مهدی زندانبان خود را مطیع خود کرده بود 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها